نامه ای که از خدا رسیده است...
برش اول:
راستش را بگویم زینب؟
تازه از خواب بیدار شده بودم که پیامت را دیدم... خبر دانشجو شدن دوباره ات توی دانشگاه شیراز.
دلم را هوایی کرده بودی...بعد از یک سال...بعد از یک سال که قحطی دوست آمده بود برای من، وجودت چه هدیه ی بزرگی بود برایم.
برش دوم:
"شاهد" دبیرستان کوچکی بود. کلاس های کم جمعیت با مدیر و معلم هایی که می گفتند بهترین های این شهر هستند. بچه های خوبی هم داشت. شاگردهایی که کم کم سرآمد این شهر و دیار شده اند.
کلاس انسانی اش ، با آن بیست و هشت شاگرد ،جان می داد برای شیطنت ها و رفاقت هایی دیرینه.
هنوز هم وقتی به آن کلاس جمع و جور فکر می کنم ،دلم هوایی ساعت های ادبیاتش می شود.
از بین این بیست و هشت نفر ،یازده نفرمان یک دانشگاه قبول شدیم! یک شهر و یک دانشگاه و یک خوابگاه!
همین است که همیشه برایت می گفتم: هشت سال زندگی کردن با آدم هایی که رفیق گرمابه و گلستانت شده اند، هیچ وقت اجازه نمی داد غمی به دلت بیاید.
برش سوم:
فارغ التحصیلی ،سرنوشت مختوم هر دانشجویی بود؛ حرفی نداشتم!
همان روز که قرار بود کارت دانشجویی ام را تحویل مسئول آموزش بدهم یاد این روزها بودم.که بعد از این...نبودن این همه دوست...تحملش را داشتم؟
به خودم که آمدم نه تو بودی، نه آن یازده نفر و نه کل آن کلاس انسانی! خیلی هایشان از این شهر رفتند. خیلی هایشان چسبیدند به جهاد شوهرداری و بچه داری و دور هرچه دوست بود، خط کشیدند. اصلا شاید به قول خودت "دوست بود،اما نبود!". دوستی که بتوان با او از آخرین مدل طراحی ناخن و رنگ سال صحبت کرد فراوان بود؛ اما دوست...زینب توی ادبیات من و تو...دوست فقط این نبود، خیلی چیزهای بیشتر بود...
برش چهارم:
دنیای مجازی همه چیزش مصنوعی بود.(شبیه همان عروسک های پلاستیکی که توی عالم بچگی دستمان می دادند و باید برایشان مادری می کردیم.)
کلاس های درس اینترنتی، ارتباط های اینترنتی، فعالیت های اینترنتی، حتی از حال و هوای تو هم به واسطه ی همان وبلاگ و ایمیلت باخبر می شدم. یک جورهایی حالم را به هم می زد زینب. آخر چطور بعضی روزها آن همه هیجان و بالا و پایین پریدن ها را توی چند کلمه ی بی ارزش جا می دادم و برایت می فرستادم؟ چطور می توانستم توی لذت روزهای خوب زندگی ام شریکت کنم؟
یک استکان چای داغ، یک فیلم درام، یک موسیقی سنتی، یک فنجان سکوت، دو رکعت عشق، چند قدم با حافظ... این ها همه چیزهایی بود که توی آن چارچوب اینترنتی نمی گنجید و همه جوره کلافه ام می کرد. دوست داشتم دوباره برایت پیامک کنم:
"دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد."
برش پنجم:
همین است که می گویم خبر قبولی دوباره ات، توی این روزهای خاکستری، بهترین خبری بود که می توانستی به رفیقت هدیه کنی.
بگذار فکر کنم آن فاصله ی ده ساعته، رسیده است به دو ساعت؛ بگذار فکر کنم ـ شاید ـلحظه ها و روزها و آخر هفته های بیشتری بتوانیم کنار هم باشیم.
بعد دل خوش کنیم به جمله ی استاد که: " اگر بچه های تجربی آزمایشگاهی پر از تجهیزات دارند، آزمایشگاه شما، جامعه ی شماست.بگردید و کشف کنید."
راه بیفتیم از خوابگاه به سمت کافه فروغ.توی راه از آخرین کتابی که خواندیم حرف بزنیم، از آخرین فیلمی که دیدیم، کمی در مورد عکس هایت برایم بگویی، از حس و حال پشت دوربین، بین حرف هایمان پیله کنیم به قیافه ی دوتا از عابرها...بعد ژست جامعه شناسی بگیریم و برای خودمان تزهای بیخود و بی جهت بدهیم. تازه وقتی نگاه این همه آدم را روی خودمان دیدیم بفهمیم چقدر اوج گرفته ایم و بلند بلند حرف زده ایم! آخر همه پیاده روی هایمان هم ختم بشود به همان نانوایی بربری میدان علم، که حاضر بودیم ساعت ها توی صف طولانی اش بایستیم اما عطر نان تازه اش را از دست ندهیم.
من دلم برای همین چیزهای به ظاهر ساده تنگ بود زینب!
همین است که می گویم هدیه ای، می گویم نعمتی، نعمتی که این یک سال قدرش را خوب دانستم.
اصلا بگذار دوباره دست به دامان "عرفان نظر آهاری" بشوم. همان خالق کتاب "چای با طعم خدا":
دوست واژه است/ واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است/ دوست نامه است/ نامه ای که از خدا رسیده است/ نامه ی خدا همیشه خواندنی ست/ توی دفتر فرشته ها/ واژه ی قشنگ دوست...ماندنی ست.
همیشه باش ...رفیق!
راستش را بگویم زینب؟
تازه از خواب بیدار شده بودم که پیامت را دیدم... خبر دانشجو شدن دوباره ات توی دانشگاه شیراز.
دلم را هوایی کرده بودی...بعد از یک سال...بعد از یک سال که قحطی دوست آمده بود برای من، وجودت چه هدیه ی بزرگی بود برایم.
برش دوم:
"شاهد" دبیرستان کوچکی بود. کلاس های کم جمعیت با مدیر و معلم هایی که می گفتند بهترین های این شهر هستند. بچه های خوبی هم داشت. شاگردهایی که کم کم سرآمد این شهر و دیار شده اند.
کلاس انسانی اش ، با آن بیست و هشت شاگرد ،جان می داد برای شیطنت ها و رفاقت هایی دیرینه.
هنوز هم وقتی به آن کلاس جمع و جور فکر می کنم ،دلم هوایی ساعت های ادبیاتش می شود.
از بین این بیست و هشت نفر ،یازده نفرمان یک دانشگاه قبول شدیم! یک شهر و یک دانشگاه و یک خوابگاه!
همین است که همیشه برایت می گفتم: هشت سال زندگی کردن با آدم هایی که رفیق گرمابه و گلستانت شده اند، هیچ وقت اجازه نمی داد غمی به دلت بیاید.
برش سوم:
فارغ التحصیلی ،سرنوشت مختوم هر دانشجویی بود؛ حرفی نداشتم!
همان روز که قرار بود کارت دانشجویی ام را تحویل مسئول آموزش بدهم یاد این روزها بودم.که بعد از این...نبودن این همه دوست...تحملش را داشتم؟
به خودم که آمدم نه تو بودی، نه آن یازده نفر و نه کل آن کلاس انسانی! خیلی هایشان از این شهر رفتند. خیلی هایشان چسبیدند به جهاد شوهرداری و بچه داری و دور هرچه دوست بود، خط کشیدند. اصلا شاید به قول خودت "دوست بود،اما نبود!". دوستی که بتوان با او از آخرین مدل طراحی ناخن و رنگ سال صحبت کرد فراوان بود؛ اما دوست...زینب توی ادبیات من و تو...دوست فقط این نبود، خیلی چیزهای بیشتر بود...
برش چهارم:
دنیای مجازی همه چیزش مصنوعی بود.(شبیه همان عروسک های پلاستیکی که توی عالم بچگی دستمان می دادند و باید برایشان مادری می کردیم.)
کلاس های درس اینترنتی، ارتباط های اینترنتی، فعالیت های اینترنتی، حتی از حال و هوای تو هم به واسطه ی همان وبلاگ و ایمیلت باخبر می شدم. یک جورهایی حالم را به هم می زد زینب. آخر چطور بعضی روزها آن همه هیجان و بالا و پایین پریدن ها را توی چند کلمه ی بی ارزش جا می دادم و برایت می فرستادم؟ چطور می توانستم توی لذت روزهای خوب زندگی ام شریکت کنم؟
یک استکان چای داغ، یک فیلم درام، یک موسیقی سنتی، یک فنجان سکوت، دو رکعت عشق، چند قدم با حافظ... این ها همه چیزهایی بود که توی آن چارچوب اینترنتی نمی گنجید و همه جوره کلافه ام می کرد. دوست داشتم دوباره برایت پیامک کنم:
"دلم غاری می خواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد."
برش پنجم:
همین است که می گویم خبر قبولی دوباره ات، توی این روزهای خاکستری، بهترین خبری بود که می توانستی به رفیقت هدیه کنی.
بگذار فکر کنم آن فاصله ی ده ساعته، رسیده است به دو ساعت؛ بگذار فکر کنم ـ شاید ـلحظه ها و روزها و آخر هفته های بیشتری بتوانیم کنار هم باشیم.
بعد دل خوش کنیم به جمله ی استاد که: " اگر بچه های تجربی آزمایشگاهی پر از تجهیزات دارند، آزمایشگاه شما، جامعه ی شماست.بگردید و کشف کنید."
راه بیفتیم از خوابگاه به سمت کافه فروغ.توی راه از آخرین کتابی که خواندیم حرف بزنیم، از آخرین فیلمی که دیدیم، کمی در مورد عکس هایت برایم بگویی، از حس و حال پشت دوربین، بین حرف هایمان پیله کنیم به قیافه ی دوتا از عابرها...بعد ژست جامعه شناسی بگیریم و برای خودمان تزهای بیخود و بی جهت بدهیم. تازه وقتی نگاه این همه آدم را روی خودمان دیدیم بفهمیم چقدر اوج گرفته ایم و بلند بلند حرف زده ایم! آخر همه پیاده روی هایمان هم ختم بشود به همان نانوایی بربری میدان علم، که حاضر بودیم ساعت ها توی صف طولانی اش بایستیم اما عطر نان تازه اش را از دست ندهیم.
من دلم برای همین چیزهای به ظاهر ساده تنگ بود زینب!
همین است که می گویم هدیه ای، می گویم نعمتی، نعمتی که این یک سال قدرش را خوب دانستم.
اصلا بگذار دوباره دست به دامان "عرفان نظر آهاری" بشوم. همان خالق کتاب "چای با طعم خدا":
دوست واژه است/ واژه ای که از لب فرشته ها چکیده است/ دوست نامه است/ نامه ای که از خدا رسیده است/ نامه ی خدا همیشه خواندنی ست/ توی دفتر فرشته ها/ واژه ی قشنگ دوست...ماندنی ست.
همیشه باش ...رفیق!
پ.ن: مخاطب این یاداشت فقط زینب نبود. همه دوستانی بودند که مدت هاست دلم هوایشان را کرده و از آن ها دور افتاده ام. بوی مهر که به سر آدم می زند، یاد چه چیزها که نمی افتد...بوی ماه مهر،ماه مهربان...
*روز دختر هم بهانه ی خوبی ست ...که به همه دوستان خوب و نازنینم تبریک بگویم و برایشان آرزوهای خوب کنم.عیدتان مبارک!
+ نوشته شده در ساعت 10 توسط عین.پاک
|