بي ادب محروم ماند از لطف رب

هرسال
عاشورا را كه با خودم مرور مي كنم
به ياد اهل ادب مي افتم .
به ياد عشق دو برادر،
وقتي عباس (ع)
تا همان ظهر عاشورا
هنوز حسين (ع) را برادر خطاب نكرده بود.
به ياد زينب (س)
كه كودكانش ، محمد و عون را
پيش مرگ برادرش كرد...
به ياد علي اكبر (ع)
كه در سلام دادن به جدش، از پدر سبقت گرفت.
به ياد علي اصغر (ع)
كه وقتي فرياد ياري را شنيد،
توي همان گهواره، امام زمانش را اجابت كرد.
به ياد حر
وقتي در لحظه هاي آغازين نبرد ،
فرياد ندامت سر داد و به سپاه حق پيوست.
به ياد وهب و مادرش
كه شرط راضي شدن از فرزند را
شهادت او در راه پسر پيامبر خدا (ص) قرار داد.
هرسال
عاشورا را كه با خودم مرور مي كنم
به ياد اهل ادب مي افتم
و اشك مي ريزم به حال بي ادبي هاي خودمان
در برابر امام عصر (عج)...

هي مثنوي سرودم و دل وا نمي شود*

...دختر مسلم را آوردند.

او را روى زانوى خودش نشاند و شروع كرد به نوازش كردن.دخترك زيرك و باهوش بود،ديد كه اين نوازش يك نوازش فوق العاده است،پدرانه است،لذا عرض كرد: "يا ابا عبد الله! يا بن رسول الله!اگر پدرم بميرد چقدر..."

ابا عبد الله متاثر شد،فرمود:دختركم! من به جاى پدرت هستم.بعد از او من جاى پدرت را مي‏گيرم.

صداى گريه از خاندان ابا عبد الله بلند شد...

*****

كاش رقيه (س) اين صحنه را نديده باشد...




مجموعه آثار شهيد مطهري،ج 17، ص 328

به نقل از :

http://www.aviny.com/occasion/ahlebeit/imamhosein/moharram/87/01/Maghtal.aspx


*.كيوان برآهنگ

در برگ ريز باغ زهرا برگ كرديم*

سيد محمد انجوي نژاد ، منبري داشت راجع به حجاب؛ خطاب به محجبه ها مي گفت حرف هايش را؛ كه شما وقتي مانتو و مقنعه مي پوشيد نمره ي حجابتان مي شود 10، اين مانتو و مقنعه هرچقدر بلندتر باشد نمره تان مي شود 11، چادري كه شديد نمره تان مي رسد به 12، چادري خيلي خوب و با اخلاق كه بشويد... فكر نكنيد نمره تان شده بيست! خيلي بخواهيم ارفاق كنيم 15-14 مي گيريد. بيست واقعي مال فاطمه (س) بود ، كه پشت چادرش اينقدر حجب و حيا نشسته بود ، كه با هرقدمي كه برمي داشت يك نفر محجبه مي شد...يك نفر عاشق مي شد...اگر توانستي به آن جا برسي به خودت بيست بده!
*****

شب شعر عاشوراي پارسال بود به گمانم. حسين اعتصامي فرد - شاعر جوان شهرمان -شعري خواند كه مضمونش عجيب دلنشين بود. (در به در دنبال اين رباعي هستم و پيدايش نمي كنم).
حرفش اين بود كه: سپاه كفر، حتي فرصت غسل شهادت را هم به قمر بني هاشم (ع) نداد.
لحظه ي جان دادن، كه حضرت مادر به بالينش آمده بود ، عباس (ع) با همان خاك چادر صديقه ي فاطمه (س) تيمم كرد...
*****

اين كه "خودتان خواسته ايد" نشان فاطمي و ارثيه ي مادري را به سرم بياندازيد جاي خود ، اما اين چادر مشكي، مُحرَم ها يك جور ديگر مي چسبد ؛ وقتي به نيت احرام مي پوشيمش...به نيت مُحرِم  شدن براي شما...براي پسرتان حسين (ع). اصلا جان مي دهد وسط روضه ها ، شرمندگي مان را لا به لاي سياهي اش قايم كنيم ، برويم زيرچادر و... براي روسياهي خودمان گريه كنيم.
*****

راستش، بيست واقعي مال شماست؛ هميشه بوده و هست.
به ما همان 15-14 را هم كه بدهند از سرمان زياد است بانو. ما تنها كاري كه مي توانيم بكنيم همين است كه كل عمرمان ، فقط به دنبال بيست بدويم...
به ما يك نسيم از خاك چادرتان هم كه برسد براي همه زندگي مان بس است.
اين خاك چادرتان حادثه ها دارد بانو، حرف ها دارد بانو، دردها دارد...


*.تيتر مصرعي از شعر علي معلم است.دبير ادبياتمان وقتي مي خواست برايمان معني اش كند مي گفت: "باغ" استعاره از خانواده ي حضرت زهرا (س) ست. زخم هايش را خاندان نبوت خوردند تا اسلام به دست شما رسيده...

طرح غروب فرشچيان در من،هرروز گريه مي كند آقا جان

كسي يادش هست اولين بار، قصه ي كربلا را چه كسي برايش گفت؟

يادتان مي آيد اولين باري كه داستان كربلا را شنيديد چه حالي داشتيد؟

من يادم مي آيد...خيلي خوب يادم مي آيد...يعني خودم يك كاري كردم كه هرروز يادم بيايد ...كه هرروز همان حرف ها و صحنه ها برايم تكرار شوند...
*****

داستان كربلا را اولين بار "بابا" براي من گفت. چهارساله بودم يا پنج ساله ؟ درست يادم نيست.مُحرَّم بود يا يك ماه ديگر از ماه هاي خدا...اين را هم نمي دانم...فقط يادم هست كه اولين بار، وقتي بابا مي خواست برايم ماجراي كربلا را بگويد تصوير "عصر عاشورا "

- همان شاهكار معروف استاد فرشچيان - را روبرويم گذاشت و شروع كرد به قصه گفتن. از پشت صحنه ها و اتفاقات پشت اين تصوير؛ كه چه بلاهايي سر چه آدم هايي آمد و آخرش، وقتي حتي يك نفر باقي نمانده بود تا خبر شهادت امام (ع) را براي اهل حرم بياورد، همين اسب با يال و كوپال خوني اش، چه حرف هاي ناگفته اي را كه نگفت!

بعد، بابا دست گذاشت روي تصوير آن دختركي كه پاي اسب امام را گرفته بود و گفت:
"بابا! يكي از اين ها بايد رقيه ي امام حسين (ع) باشه." و همين جا مكث كرد...
توي قصه گفتن كم آورده بود يا گريه هايش اجازه نمي داد بيشتر برايم بگويد؟ باز هم نمي دانم...
من، كربلا را از همان قصه شناختم و اصلا شايد، اسم دختركي كه باعث شد همان جاي قصه بغض بابا بتركد، بيشتر از بقيه ي اسم ها به يادم ماند...
*****

چندسال بعد از فوت بابا و ايام كودكي و آن قصه، با بچه هاي مدرسه رفته بوديم اردوي مشهد. لا به لاي زيارت و پابوسي آقا، گذرمان به موزه ي آستان قدس افتاد؛ همان جايي كه استاد فرشچيان تمام تابلوهايش را هديه كرده. از تابلوي يتيم نوازي امام علي (ع) و نيايش تا همان تابلوي عصر عاشورا. روبروي تابلو (با سايز واقعي اش) ايستاده بودم و تمام داستان و صداي بابا توي گوشم تاب مي خورد. تصويرها برايم زنده شده بودند، صداي پاي اسب و ضجه هاي آن دخترك توي گوشم بود. معطل نكردم. يك پوستر بزرگ از آن تابلو را از موزه ي آستان قدس خريدم و وقتي به خانه رسيدم قابش كردم و چسباندم روبروي تختم، توي اتاق.
*****

عصر عاشورا، مدت هاست اولين تصويريست كه صبح ها، وقتي از خواب بيدار مي شوم، جلوي چشمم مي آيد و بعد پشت سرهم اين خاطرات را براي من تكرار مي كند.
تاثير اشك هاي بابا بود يا نعمت يتيمي...كه خدا ،داد تا بخش خيلي خيلي كوچكي از درد رقيه (س) را بفهمم؟ تاثير خلوص نقاش آن تابلو بود يا مكث بابا روي شخصيت آن دختر؟ هرچه كه بود ،من كربلا و رقيه (س) را با همين تابلو شناختم؛ با همين تصويري كه خيلي حرف هاي نگفته دارد...با همين تصويري كه قاب گرفتم تا هميشه جلوي چشم هايم باشد و يادم بياندازد، هروقت خواستم با يتيمي ام براي خدا ناز كنم بدانم خدا، قبل ترها رقيه (س) داشته، دوطفلان مسلم داشته، علي اكبر(ع) و علي اصغر(ع) داشته و بعد دلم آرام بگيرد كه خدا توي همه لحظه هاي تاريخ ،هواي يتيم بچه ها را داشته ، آن قدر كه هربار يتيمي گريه كرده ،عرشش به لرزه افتاده و لابد خدا، بيشتر از هركسي، لرزش هاي دل يتيم بچه ها را مي فهمد.
من يادم مي آيد...خيلي خوب يادم مي آيد...يعني خودم يك كاري كردم كه هرروز يادم بيايد...كه هر روز همان حرف ها و صحنه ها برايم تكرار شوند كه...عصر عاشورا، عرش خدا هم به لرزه افتاده...


پ.ن:
+ان اليتيم اذا بكي اهتز لبكائه عرش الرحمن
هرگاه يتيمي بگريد (به جهت گريه ي او) عرش خداوند به لرزه در مي آيد.
پيامبر رحمت (ص).مجمع البيان. ج 1.ص 506

+تيتر مصرعي ست از شعر حسين سنگري

+من به لطفت رقيه اي شده ام
هرچه دارم من از سه ساله ي توست...

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

قالب براي وبلاگ ،مثل نخ تسبيح است براي دانه هايش؛ كه اگر نباشد هيچ چيز سرجاي خودش نيست!
اين را همين دو روز كه بلاگفا حسابي به هم ريخته بود خوب فهميدم!


پ .ن:

دعاي هفته:

دعا كنيم نخ تسبيح زندگي مان هيچ وقت پاره نشود تا اين طور آشفته باشيم."نگاه دار سر رشته تا نگه دارد."


عذرخواهي هفته:

من از جانب بلاگفا از شما عذرخواهي مي كنم كه مجبورم كرد دوباره قالب را تغيير بدهم.


دعوت نامه هفته:

دوستان علاقه مند به مباحث فرهنگي و تاريخي ،لطفا به اين لينك سر بزنند. جمع بسيار خوبي از استادان كشوري كلاس هايي را راه اندازي كرده اند كه مهم ترين مزيت آن مجازي بودن و هزينه هاي مناسب است، كه امكان استفاده از بحث ها را براي همه فراهم كرده. +اينجا