مرگ در می زند *
صبح، سلام کرده و نکرده، بحث را به جریانات ختم دیروز کشاند.( یک خوبی
مرضیه همین است، که هیچ حرفی را توی دلش نگه نمی دارد.کاری ندارد ساعت سه
نصفه شب باشد یا اول صبح، حرف و سوالی اگر روی دلش سنگینی کند، راحت و بی
رودربایستی مطرح می کند.)
آن قدر از مرگ و زندگی آن دنیا و برزخ، سوال داشت که توی آن اوضاع و شلوغی مراسم تشییع جنازه، دستم تند تند حاشیه ها را می نوشت و زبانم همه ی انرژی اش را به کار گرفته بود تا کمی از استرس و سوالات مرضیه کم کند. مرضیه، هی نگاهی به تابوت "سید محمد حسین حسینی ارسنجانی" می اندازد که روی دست مردم جا به جا می شود و هی سوال بعدی اش را می پرسد و آخر اکثر جمله هایش می گوید: "آبجی! ببخشید من اینقدر سوال می پرسما!" و خیالش را راحت می کنم که مزاحمتی برایم ندارد.
- عطی! تو تا حالا از نزدیک جنازه دیدی؟ - آره مرضیه، دیدم.
- عطی! مال باباتو دیدی؟ - آره مال بابامو دیدم.
- عطی! از جنازه نمی ترسی؟ - نه! ترس نداره!
- عطی! چرا به میت تلقین میدن؟
-چون باورش بشه که داره وارد برزخ میشه، چون بتونه از پس سوالای نکیر و منکر بر بیاد!
- عطی! تو به جایی که قراره خاک بشی فکر کردی؟ - آره، زیاد! تو چطور؟
- من دوست دارم گلزار شهدای همینجا خاک بشم.
- منم دوست دارم قطعه شهدای رسانه خاک بشم. هم کنار حرم امامم، هم قطعه شهدام، هم همسایه قطعه ی بابام .(میزان اعتماد به نفس!!!!)
- ینی دوست داری شهید بشی؟
- خوب آخرش که می خوام بمیرم،شهید بشم که بهتره!
مرضیه می پرسید و جمعیت هی فشرده تر می شد و صدای عزا و شیون توی گوشم تاب می خورد. انصافا دغدغه های قشنگی داشت؛ سوال های جالبی هم می پرسید که جواب خیلی هایش را نمی دانستم و هی به خودم فحش می دادم که چرا بعد این همه سال، از جایی که قرار است به آن مسافرت ابدی داشته باشم بی خبرم؟
این که گفته اند : چند وقت یک بار سری به قبرستان ها بزنید، یا به اندازه ی چند قدم پشت تابوتی راه بروید، یا هروقت خواستید به گناه نزدیک شوید کمی به مرگ فکر کنید، زیاد هم بی حکمت نیست. زندگی آدم را کن فیکون می کند وقتی یادش می اندازد پایان تمام این دوندگی ها و بزن –بکوب های زندگی همین قبر سه در چهار است.
نمی دانم چرا جدیدا وقتی صحبت از مرگ و فنا می شود،یاد خوابی می افتم که در مورد مرگ خودم دیدم. برعکس همه خواب هایی که خیلی زود از ذهنم پاک می شوند،اتفاقات این خواب خیلی واضح و شفاف جلوی چشمم رژه می روند، با این که شاید مدت ها از آن فاصله گرفته باشم.
تکان های بدنم توی تابوتی که روی دوش مردم بود، حرکت لیف زبر غسال روی بدنم، حتی نگاه نگران "مامان" که رو به رویش ایستاده بودم و هی می گفتم: "من زنده م!" و نه من را می دید و نه صدایم را می شنید،خوابیدنم توی قبر و آخرین سنگی که در قبر می گذاشتند و بعد یک دفعه دنیا تاریک شد و... از خواب پریدم. همه را دیدم!
چند وقت پیش، تلویزیون یک مستند در مورد مرگ آماده کرده بود که نزدیک نماز ظهر پخش می شد. دست یک آدم از همه جا بی خبر را می گرفت و می نشاندش توی یک قبر خالی و از او می خواست از ساعت قیمتی و انگشتر زیبا و دستبند چندصد هزار تومنی اش دل بکند و همه را بیرون قبر بگذارد و بدون دلبستگی هایش توی قبر بخوابد. بعد، از طرف می پرسید: "الان چه احساسی داری؟"
می گفتند: "آرامش! وقتی فکر می کنیم اینجا نقطه ای برای رهایی از همه دلبستگی ها و دور شدن از های و هوی شهر است آرام می شویم!"
چقدر آن روز به حرفشان خندیدم و فکر کردم شعار می دهند؛ مگر می شد توی آن چارچوب تنگ و تاریک آرام بود؟ بعد یک دفعه یاد این حدیث امام صادق (ع) افتادم: " مرگ همان حمام است که آخرین بقایای کدورت ها،آلودگی ها و اندوه ها را می زداید و تو را به سرور و شادمانی می رساند" و حس کردم ،مرگ برای آدمی که خوب زندگی کرده، برای آدمی که تعلقاتش ناچیزند، گناه و غفلتش کم است، چقدر خواب آرام و شیرینی ست و...غبطه خوردم به حال آدم هایی که بعد از یک عمر طعم این خواب شیرین را تجربه می کنند.
آن قدر از مرگ و زندگی آن دنیا و برزخ، سوال داشت که توی آن اوضاع و شلوغی مراسم تشییع جنازه، دستم تند تند حاشیه ها را می نوشت و زبانم همه ی انرژی اش را به کار گرفته بود تا کمی از استرس و سوالات مرضیه کم کند. مرضیه، هی نگاهی به تابوت "سید محمد حسین حسینی ارسنجانی" می اندازد که روی دست مردم جا به جا می شود و هی سوال بعدی اش را می پرسد و آخر اکثر جمله هایش می گوید: "آبجی! ببخشید من اینقدر سوال می پرسما!" و خیالش را راحت می کنم که مزاحمتی برایم ندارد.
- عطی! تو تا حالا از نزدیک جنازه دیدی؟ - آره مرضیه، دیدم.
- عطی! مال باباتو دیدی؟ - آره مال بابامو دیدم.
- عطی! از جنازه نمی ترسی؟ - نه! ترس نداره!
- عطی! چرا به میت تلقین میدن؟
-چون باورش بشه که داره وارد برزخ میشه، چون بتونه از پس سوالای نکیر و منکر بر بیاد!
- عطی! تو به جایی که قراره خاک بشی فکر کردی؟ - آره، زیاد! تو چطور؟
- من دوست دارم گلزار شهدای همینجا خاک بشم.
- منم دوست دارم قطعه شهدای رسانه خاک بشم. هم کنار حرم امامم، هم قطعه شهدام، هم همسایه قطعه ی بابام .(میزان اعتماد به نفس!!!!)
- ینی دوست داری شهید بشی؟
- خوب آخرش که می خوام بمیرم،شهید بشم که بهتره!
مرضیه می پرسید و جمعیت هی فشرده تر می شد و صدای عزا و شیون توی گوشم تاب می خورد. انصافا دغدغه های قشنگی داشت؛ سوال های جالبی هم می پرسید که جواب خیلی هایش را نمی دانستم و هی به خودم فحش می دادم که چرا بعد این همه سال، از جایی که قرار است به آن مسافرت ابدی داشته باشم بی خبرم؟
این که گفته اند : چند وقت یک بار سری به قبرستان ها بزنید، یا به اندازه ی چند قدم پشت تابوتی راه بروید، یا هروقت خواستید به گناه نزدیک شوید کمی به مرگ فکر کنید، زیاد هم بی حکمت نیست. زندگی آدم را کن فیکون می کند وقتی یادش می اندازد پایان تمام این دوندگی ها و بزن –بکوب های زندگی همین قبر سه در چهار است.
نمی دانم چرا جدیدا وقتی صحبت از مرگ و فنا می شود،یاد خوابی می افتم که در مورد مرگ خودم دیدم. برعکس همه خواب هایی که خیلی زود از ذهنم پاک می شوند،اتفاقات این خواب خیلی واضح و شفاف جلوی چشمم رژه می روند، با این که شاید مدت ها از آن فاصله گرفته باشم.
تکان های بدنم توی تابوتی که روی دوش مردم بود، حرکت لیف زبر غسال روی بدنم، حتی نگاه نگران "مامان" که رو به رویش ایستاده بودم و هی می گفتم: "من زنده م!" و نه من را می دید و نه صدایم را می شنید،خوابیدنم توی قبر و آخرین سنگی که در قبر می گذاشتند و بعد یک دفعه دنیا تاریک شد و... از خواب پریدم. همه را دیدم!
چند وقت پیش، تلویزیون یک مستند در مورد مرگ آماده کرده بود که نزدیک نماز ظهر پخش می شد. دست یک آدم از همه جا بی خبر را می گرفت و می نشاندش توی یک قبر خالی و از او می خواست از ساعت قیمتی و انگشتر زیبا و دستبند چندصد هزار تومنی اش دل بکند و همه را بیرون قبر بگذارد و بدون دلبستگی هایش توی قبر بخوابد. بعد، از طرف می پرسید: "الان چه احساسی داری؟"
می گفتند: "آرامش! وقتی فکر می کنیم اینجا نقطه ای برای رهایی از همه دلبستگی ها و دور شدن از های و هوی شهر است آرام می شویم!"
چقدر آن روز به حرفشان خندیدم و فکر کردم شعار می دهند؛ مگر می شد توی آن چارچوب تنگ و تاریک آرام بود؟ بعد یک دفعه یاد این حدیث امام صادق (ع) افتادم: " مرگ همان حمام است که آخرین بقایای کدورت ها،آلودگی ها و اندوه ها را می زداید و تو را به سرور و شادمانی می رساند" و حس کردم ،مرگ برای آدمی که خوب زندگی کرده، برای آدمی که تعلقاتش ناچیزند، گناه و غفلتش کم است، چقدر خواب آرام و شیرینی ست و...غبطه خوردم به حال آدم هایی که بعد از یک عمر طعم این خواب شیرین را تجربه می کنند.
تابوت آیت الله ارسنجانی به امام زاده ی شهر نزدیک شده و صدای "الصلاة" بلندگوها، برای نماز میت دعوتمان می کنند. سوال های مرضیه هنوز توی سرم تاب می خورند و این فکرها هی توی ذهنم مرور می شوند.
آقای ارسنجانی! سن و سال من به روزهای زندگی وسلامت و فعالیت های شما در این شهر، قد نمی دهد اما فکر کنم برای یک آدم همین قدر کافی ست که بعد از مرگش ،عده ای بگویند: "خوب زندگی کرد."
خوش به حال شما که لذت آن خواب شیرین را ،بعد از یک عمر 91 ساله تجربه می کنید...
روحش شاد...
+ نوشته شده در ساعت 18 توسط عین.پاک
|